ZED LOVE

یاد گرفتم که... همه می‌میرند، اما همه به راستی زندگی نمی‌کنند...

یاد گرفتم که... طول زندگی مهم نیست، عمق آن مهم است

 یاد گرفتم... با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، 

رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه،

 مي توان مقام خريد ولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه،

 دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، 

مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه...

یاد گرفتم 
حتی اگه عاشق شدم به رومم نیارم که اصلا" کسی هست که من عاشقش شدم...

یاد گرفتم 
اگر کسی باهام نامهربونی کرد خیلی زود فراموشش کنم...

یاد گرفتم 
اگر کسی دلمو شکوند، من دل کسی رو نشکونم...

یاد گرفتم 

نزارم کسی اشکهامو ببینه...

یاد گرفتم 
نزارم کسی بفهمه تو دلم چی میگذره و بخواد برام دل بسوزنه...

یاد گرفتم که

خدا دقیقا در آخرین لحظه همه چیزو عوض میکنه.از طریقی که اصلا فکرشو نمیکنی‌...

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:6 توسط ZED| |

 

با توام ، باتو، خدا
يک کمي معجزه کن
چند تا دوست برايم بفرست
پاکتي از کلمه
جعبه اي از لبخند
نامه اي هم بفرست

 

خدايا من را که آفريدي گارانتي هم داشتم؟؟!ديگر کار نمي کند دلم!

 

رد پاهايم را پاک مي کنم
به کسي نگوييد
من روزي در اين دنيا بودم.
خدايا
مي شود استعـــــفا دهم؟!
کم آورده ام …!


بـــــــــي خـــيالِ هـَــر چــِـه زِمِســــتان اســت
و بـــَرف است . . 
و سـَـــرمـــا 
تـَـمــام پنَـــجــِــره هـــا را بـــاز گـــُـذاشـــته ام ! 
تــا شـــايـــَد بـــاد 
بـــويِ پيــــراهـَـنـَـت را بيــــاوَرد


از اينکه به اتاقم بيايي 
و در را باز کني 
هراسي ندارم ......
فقط قبل از آمدن تماس بگير ، 
شايد کمي پير شده باشم !!


وقتي دلت خسته شــد ،
ديگر خنده معنايي ندارد
فـقـط مي خندي تا ديگران ، غم آشيانه کرده 
در چشمانت را نـبـيـنـنـد !
وقتي دلت خسته شــد ،
ديگر حتي اشکهاي شبانه هـم آرامت نمي کنند
فـقـط گريه مي کني چون به 
گريه کردن عادت کرده اي !
وقتي دلت خسته شــد ،
ديگر هيچ چيز آرامت نمي کند 
به جز دل بريدن و رفتن....


عاشقم...
عاشق آن "ميم"
که مي آيد آخرِ عزيز...
و مرا مي کند مالِ تـــــــو ...!

 

وقتي دير مي آيي ؛
دلم هزار جا نمي رود
يک جا مي رود
آن هم ...
خانه ي رقيبـــ ــ ـ !!

 

بر تــمام قبر هاي اين شهر
بوسه بزن
شـــــــــايد به ياد بياوري
کجـــــــــا مرا جا گذاشتي ...
من در تنهـــــــــــا تريــــــــن قـــــــــبر اين شهر خفته ام
صداي کــــــــلاغهـــــــا را مي شنوي .؟
دارند برايم فاتحه مي خوانند.....!!

 

سيــــــــــگــــــار داريـــد؟؟؟
ميخـــواهـــم خـــاطـــره دود کـــنـــم ....!!!!

 

حتي عکستم ندارم که بذارم روبروم ...
اونقدر نگاش کنم تا بشکنه بغض گلوم ...

 

 

 

خندمـــــ که براتــــــــــــ زيبا بود 
.
.

اشکمم به زيباي خندم هستــــــ؟؟؟

کاش من هم 
"
باد "بودم تا بي دغدغه 
در آغوشت گم ميشدم 
وکسي ديگر نميپرسيد 
؟؟شما؟؟

 

اِنگار عاشِقت شُده است...
ساعَتِ مُچي اَم!!!
پايَش لَنگ ميشَوَد...
لَحظه هاي بي تو!!!

 

عاشقانه تکرار ميشوند...
و پي در پي ...
سِکانسْهاي دو نفره ي ما...

قهوه ي تلخ را روبه رويم 
ميگذارد 
و دور ميشود 
به همگان بگو قهوه هاي اين کافه تا ابد 
نخورده مي ماند وتلخ 
سرد ميشود 

دوست دارم 
چشمانم تا ابد بسته بماند 
زماني که در خواب هايم قدم ميزني 
-
آرامتر گام بردار 
بيداري فقط عذاب نبودن 
"
توست"



يادت مي‏آيد 
آن شب 
چندبار آن خيابان بلند و تاريک را رفتيم، 
تا جسارت اولين بوسه فراهم شد؟

 

چه بي پــَـــــــــروا
دلـــــــــم آغوش ِ ممــــــــــنوعه اي را ميخــــــواهد....
که تنـــــــــــها شرعي بودنش را
من مـــــــيدانم و دلــــــم و تــــــــــو...............

نه صدايش را نازك ميكرد
نه دستانش را آردي
از كجا به گرگ بودنش ميكردم؟

 

پشت درياها هيچي نيست بيخودي قايق نساز
آنجا هم رفتم
آدمهايش مثل آدمهاي اينجاست
دروغگو و پست...سهراب هم دروغ مي گفت..

 

من مورچه اي را مسخره ميكردم كه
سالها عاشق تفاله چاي بود
خودم را فراموش كردم كه
مدتي عاشق آشغالي بودم كه
فكر ميكردم آدم بود...

 

مــن، از تمام آسمـــان يک بــــاران را ميخواهم ...
و از تمــــام زميــــن، يک خيابان را ...
و از تمــــام تـــــو، يک دست
که قفــــل شده در دست مـــــن ...

 

يک غريبه مي خواهم
بيايد بنشيند فقط سکوت کند
و من هـي حرف بزنم و بزنم و بزنم...
تا کمي کم شود اين همه بار ...
بعد بلند شود و برود
انگار نه انگار...

 

يــــاد بِگيــر! 
اگـــه کســـي بِهـــت گفـــت دوسِـتـــــــ دارَم
لـُــزومـــا بـه ايــن مَعنــي نيستـــ کــه کَــس ديگـــه اي را دوسـتـــ نـَــدارد ...

 

 

بايد فراموشت کنم 
بايد ديگر تو را نبينم 
اينها را قول داده بودم به خودم !
اما 
آن هنگام که در آغوشت جاي گرفتم 
فهميدم گاهي
بدقولي چقدر دلچسب ميشود 

 

تمام شيريني هاي جعبه را خوردم 
اما اندکي از تلخي اوقاتم کم نکرد.....

 

آي الکساندر 
بيا و اين اختراعت را با خودت ببر
ديگر هيچ کس هواي صدايم را نميکند
چنديست مرا به هيچ جاي دنيا وصل نکرده است!

 

ميگن وقتي يه بچه اشتباه ميکنه 
نگيد شيطون گولش زد 
وقتي حرف زشت ميزنه 
نگيد صدا از توي خيابون بود 
وقتي خرابکاري ميکنه 
نگيد بچه ي همسايه بود
که فردا 
وقتي اشتباه رفت 
نگه شيطون 
نگه دوست ناباب
نگه قسمت ، تقدير ...

نميدونم ديدي يه آغوش 
که انگار براي تو ساختنش؟ 
جون ميده براي اينکه توش گم بشي 
جون ميده توش بميري 
جون ميده توش جون بدي 
تعجب ميکني از سازنده اش !
همونقدر که گاهي يک لباس حاضري انگار براي تن تو تراشيده شده 
گاهي آغوش ها هم اينطورين! 
طول و عرض و ارتفاعش 
سايز توا !
انگار خدا تراشيدش براي تو

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:50 توسط ZED| |

بیگانگیاشک...

و خاطراتی مبهم از گذشته

و احساسی که ماند در کوچه های خیس سادگی ام

فرصت با تو بودن توهمی شیرین بود

خواب کودکانه ی من

و تو ماندی در خاطرم

بی آنکه تو را ..!!!

چه قدر سخت است که با آشنا ترینت بیگانه باشی...

بعد از این همه عبورِ کبود،

قول میدهم دیگر قدر خلوتهایم را بدانم...

شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند ، عشق بورز به آن ها که دلت را شکستند ، دعا کن برای آنان که نفرینت کردند ، درخت باش به رغم تبرها ، بهار شو و بخند که خدا هنوز آن بالا با ماست ...

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:2 توسط ZED| |


خداحافظ...

آخرین کلامی که از تو شنیدم

و باز قصه‌ی تلخ جاده و آن راه بلند...

که تو را از خلوت من می ربود

آسمان می گریست

شیشه ها می گریستند

و من مبهوت رفتنت

در پس شیشه های مه آلود

بغض دردناکم را بلعیدم

دیوانه وار خندیدم

و تو را بدرقه کردم...

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 17:26 توسط ZED| |

میدانستم عاشق بارانی ،

آنقدر اشک ریختم تا خورشید بتابد بر روی سیل اشکهایم ،

تا اشکهایم ابر شود و باران ببارد

این اشکهای من است که بر روی تو میبارد

آسمان با دیدن چشمهای من می نالد

عشق همین است و راه آن نفسگیر

باز هم میخواهم عشق را با تمام دردهایش،

دردهایی که درد نیست  چون دوایش تویی

خیالی نیست دلتنگی ها و بی قراری هایش، چون چاره اش تویی

عزیز من تویی، در راز و نیازهایم تنها تویی

با تو بودن یعنی همین ،

یعنی من عاشقم بیشتر از تمام عشقهای روی زمین

عزیزم خیلی دوستت دارم ، تنها همین احساس است که در دل دارم

این کلام جاودانه را از من بپذیر ، در روزی که قلبم درونش غوغاست ،

این احساس صادقانه را از من بپذیر ، در روزی که حال من حال خودم

                                               نیست

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 17:10 توسط ZED| |

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده

فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...

اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم

باور نمیکنم اینک بی توام

کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری

کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی

تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ،  

تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...

کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم

در حسرت چشمهایت هستم ، 

چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده

در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ،

هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت...

 

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 17:6 توسط ZED| |

هرگز فراموش نخواهم کرد.....انگار با پایین اومدن دمای هوا ، حال و هوای منم گرفته و داره....به زیر صفر می رسه و یخ زده......با خودت بردی همه چیزو ،...!......من باید به کدوم دلخوشی نداشته ام دلمو گرم کنم به زندگی بدون تو....اصلا مگه زندگی بدون تو معنایی داره همه چیمو بردی با خودت......حداقل تو یه نوشته ای از من داری که وقتی سردت شد بتونی بسوزونیشو خودتو باهاش گرم کنی
اما من چی ؟
با یه کتابی که اسمشم آزار دهنده اس :
هرگز فراموشت نخواهم کرد....
تو که ازم خواستی فراموشت کنم چرا این کتابو خریدی هان؟

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 17:0 توسط ZED| |

نوشته شده در جمعه 24 آذر 1391برچسب:,ساعت 12:11 توسط ZED| |

یک روز دوباره می آیم : این جمله را خودش گفت.

گفت که روزی می آید اما نگفت چه روزی!

او که قلبم را شکست و رفت روزی دوباره می آید.می آید و به منی که خسته و بی جانم ، جانی دوباره می دهد و دوباره خاطرات شیرین با هم بودنمان را زنده می کند،

می آید و دوباره خاکستر عشق را در دلم شعله ور میکند.

 به انتظار آن روز نشسته ام تا دوباره بیاید و به این قلب شکسته ام

سر و سامان دهد. می آید تا دوباره عاشقانه بر روی گونه مهربانش بوسه بزنم و دوباره به او

بگویم که دوستت دارم ای بهترینم. بیا که بدجور دلم هوای تو را کرده است… بیا که با یک دنیا محبت و عشق و یک عالمه دلتنگی و درد دل به استقبال تو خواهم آمد.

بیا که عشق بدون ما عشق نیست ، این دنیا بدون ما زیبا نیست.

او دوباره می آید تا شبهای تیره و تارم بعد از مدتها ستاره باران شود و

مهتاب مثل گذشته عاشقانه شبهای مرا نورانی کند.

به عشق آمدنت این روزهای تلخ بی تو بودن را با همه غم ها و غصه ها

و گریه هایش سپری میکنم تا دوباره روزی بیایی و به منی که خسته از

زندگی ام نفسی دوباره دهی. یک روز دوباره می آیم : این جمله را خودش گفت.

می آید و مرا عاشقتر می کند و آن لحظه است که دوباره من امیدواربه

زندگی می شوم و خوشبختی را در زندگی ام تضمین می کنم.

بیا عزیزم ، با اینکه قلبم را شکستی اما همچنان درهای قلبم همیشه به روی تو باز است، این قلبم به نام تو و تا ابد برای تو هست. بیا و دوباره اسیر قلب بی طاقت من شو ، بیا وارد همان قلبی شو که خودت آن را شکستی و  ویرانه کردی .. این ویرانه قلبم را که خودت با دستهای خودت ویرانه کردی آباد کن و دوباره مرا که همان کویر تشنه و بی جانم را  از باران عشقت سیراب کن.

یک روز دوباره می آیم :::: آری خودش گفت که روزی دوباره می آید.

می ترسم از عشق تو بمیرم اما روزی که تو می آیی را نبینم.

می ترسم آنقدر به انتظار بنشینم و نیایی و آخر سر دیگر مجالی برای دیدار با تو نباشد.

می ترسم از آن روزی که تو خواهی آمد و من دیگر نیستم..

آن لحظه هست که می فهمی از عشق تو مرده ام… آری از عشق تو مرده ام.

نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:46 توسط ZED| |

گاهی یک ها، دنیا را زیرو رو می کنند.
 می شود تنها با یک محبت، عشق را برای دنیا معنا کرد
 تنها با یک بخشش، تمام هستی را از آن خود کرد
 با یک گذشت، نفرت ها را به دوستی ابدی مبدل کرد
 و تنها با یک لبخند در قلب ها جاودانه شد


 اما تو ای مهربانم!
             میدانی! وقتی لبخند بر لبانت نقش می بندد،
                                            دنیا دیگر، برایم معنایی نمی یابد.
             

نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:42 توسط ZED| |

پارسایی رادیدم،برکناردریا،که زخم پلنگ داشت وبه هیچ دارو به نمی شد.مدت هادرآن رنجوربودوشکرخدای عزوجل علی الدوام گفتی؛پرسیدندش که:

-شکرچه می گویی؟

گفت:

-شکرآنکه به مصیبتی گرفتارم،نه به معصیتی!

گرمرا زار،به کشتن دهدآن یارعزیز 

                        تانگویی که درآن دم غم جانم باشد

گویم ازبنده ی مسکین چه گنه صادرشد؟

                           که اودل آزرده شدازمن،غم آنم باشد!

نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:38 توسط ZED| |


Power By: LoxBlog.Com